سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

نگاه پدرش از او برداشته نمی شد....

                                                                                                                             


آماده اعزام برای شرکت در عملیات کربلای 4 بود.قرآن را آوردم که از زیر آن عبور کند.نگاه پدرش از او برداشته نمیشد.به پدر گفت بابا بیست و سه سال است که مرا می بینی سیر نشده ای؟.باباش هم که این حرف راشنید سرخ و سفید شد و هیچ نگفت..آن روز مهربانی عجیبی در چهره اش موج میزد.فهمیدم آخرین بدرقه اوست.دلم فرو ریخت و ناگهان اشکهایم سرازیر شد.من


اگر چه قبلا خواب دیده بودم و بهم الهام شد بود که دو فرزندم شهید میشوند اما نمیدانم چطور آن روز وقتی فرزند دوم از زیر قرآن رد شد خوابی که دیده بودم مجددا برایم یاداوری شد.آن روز علی از زیر قرآن عبور کرد و پشت سرش در را بست.اما دیگر در خانه ما هیچ وقت بروی او باز نشد...خاطره از مادر شهیدان والا مقام علی و محمد رضا قاقازانی...